شما ساخته  |   نگاره  |   شعر  |   آموزش   |   ارتباط با ما  |   صفحه اصلي

دورن کودکی و جوانی کوروش بزرگ

دوران خردسالي کوروش را هاله اي از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هايي كه گاه چندان سر به ناسازگاري برآورده اند كه تحقيق در راستي و ناراستي جزئيات آنها ناممكن مي نمايد. ليكن خوشبختانه در كليات ،  ناهمگوني روايات بدين مقدار نيست. تقريباً تمامي اين افسانه ها تصوير مشابهي از آغاز زندگي کوروش ارائه مي دهند ، تصويري كه استياگ ( آژي دهاك ) ، پادشاه قوم ماد و نياي مادري او را در مقام نخستين دشمنش قرار داده است.

استياگ -  سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمكار ماد -  آنچنان دل در قدرت و ثروت خويش بسته است كه به هيچ وجه حاضر نيست حتي فكر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از اين روي  هيچ چيز استياگ را به اندازه ي دخترش ماندانا نمي هراساند.  اين انديشه كه روزي  ممكن است ماندانا صاحب فرزندي شود كه آهنگ تاج و تخت او كند ، استياگ را برآن مي دارد كه دخترش را به همسري كمبوجيه ي پارسي – كه از جانب او بر انزان حكم مي راند -  درآورد. مردم ماد همواره پارسيان را به ديده ي تحقير نگريسته اند و چنين نگرشي استياگ را مطمئن مي ساخت كه فرزند ماندانا ، به واسطه ي پارسي بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعيتي نخواهد رسيد كه در انديشه ي تسخير سلطنت برآيد و تهديدي متوجه تاج و تختش كند. ولي اين اطمينان چندان دوام نمي آورد. درست در همان روزي كه فرزند ماندانا ديده مي گشايد ، استياگ را وحشت يك كابوس متلاطم مي سازد. او در خواب ،  ماندانا را مي بيند كه به جاي فرزند بوته ي تاكي زاييده است كه شاخ و برگهايش سرتاسر خاك آسيا را مي پوشاند. معبرين درباري در تعبير اين خواب مي گويند كودكي كه ماندانا زاييده است امپراتوري ماد را نابود خواهد كرد ، بر سراسر آسيا مسلط گشته  و قوم ماد را به بندگي خواهد كشاند.

وحشت استياگ دوچندان مي شود. بچه را از ماندانا مي ستاند و به يكي از نزديكان خود به نام هارپاگ مي دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل كرده است ، استياگ به هارپاگ دستور مي دهد كه بچه را به خانه ي خود ببرد و سر به نيست كند. کوروش كودك را براي كشتن زينت مي كنند و تحويل هارپاگ مي دهند اما از آنجا كه هارپاگ نمي دانست چگونه از پس اين مأموريت ناخواسته برآيد ، چوپاني به نام ميتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهديد و ترعيب ،  اين وظيفه ي شوم را به او محول مي كند. هارپاگ به او مي گويد شاه دستور داده اين بچه را به بياباني كه حيوانات درنده زياد داشته باشد ببري و درآنجا رها كني ؛  در غير اين صورت خودت به فجيع ترين وضع كشته خواهي شد. چوپان بي نوا ، ناچار بچه را برمي دارد و روانه ي خانه اش مي شود در حالي كه مي داند هيچ راهي براي نجات اين كودك ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زماني كه بچه را بكشد.  اما از طالع مسعود کوروش و از آنجا كه خداوند اراده ي خود را بالا تر از همه ي اراده هاي ديگر قرار داده ،  زن ميتراداتس در غياب او پسري مي زايد كه مرده به دنيا مي آيد و هنگامي كه ميتراداتس به خانه مي رسد و ماجرا را براي زنش باز مي گويد ، زن و شوهر كه هر دو دل  به مهر اين كودك زيبا بسته بودند ، تصميم مي گيرند کوروش را به جاي فرزند خود بزرگ كنند. ميتراداتس لباسهاي کوروش را به تن كودك مرده ي خود مي كند و او را ، بدانسان كه هارپاگ دستور داده بود ، در بيابان رها مي كند.

کوروش كبير تا ده سالگي در دامن مادرخوانده ي خود پرورش مي يابد. هرودوت دوران كودكي او را اينچنين وصف مي كند :  « او كودكي بود زبر و زرنگ و باهوش ،‌ و هر وقت سؤالي از او مي كردند با فراست و حضور ذهن كامل فوراً جواب مي داد. در او نيز همچون همه ي كودكاني كه به سرعت رشد مي كنند و با اين وصف احساس مي شود كه كم سن هستند حالتي از بچگي درك مي شد كه با وجود هوش و ذكاوت غير عادي او از كمي سن و سالش حكايت مي كرد. بر اين مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشاني از خودبيني و كبر و غرور ديده نمي شد بلكه كلامش حاكي از نوعي سادگي و بي آلايشي و مهر و محبت بود. بدين جهت همه بيشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببينند تا در سكوت و خاموشي .  از وقتي كه با گذشت زمان كم كم قد كشيد و به سن بلوغ نزديك شد در صحبت بيشتر رعايت اختصار مي كرد ،‌ و به لحني آرامتر و موقرتر حرف مي زد.  كم كم چندان محجوب و مؤدب شد كه وقتي خويشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود مي يافت سرخ مي شد و آن جوش و خروشي كه بچه ها را وا مي دارد تا به پر و پاي همه بپيچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست مي داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بيشتر مهرباني از خود نشان مي داد. در واقع به هنگام تمرين هاي ورزشي ، از قبيل سواركاري و تيراندازي و غيره ، كه جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت مي كنند ، او براي آنكه رقيبان خود را ناراحت و عصبي نكند آن مسابقه هايي را انتخاب نمي كرد كه مي دانست در آنها از ايشان قوي تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلكه آن تمرين هايي را انتخاب مي نمود كه در آنها خود را ضعيف تر از رقيبانش مي دانست ، و ادعا مي كرد كه از ايشان پيش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روي مانع و نبرد با تير و كمان و نيزه اندازي از روي زين ، با اينكه هنوز بيش از اندازه ورزيده نبود ، اول مي شد. وقتي هم مغلوب مي شد نخستين كسي بود كه به خود مي خنديد. از آنجا كه شكست هايش در مسابقات وي را از تمرين و تلاش در آن بازيها دلزده و نوميد نمي كرد ، و برعكس با سماجت تمام مي كوشيد تا در دفعه ي بعد در آن بهتر كامياب شود ؛ در اندك مدت به درجه اي رسيد كه در سواركاري با رقيبان خويش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج مي داد تا سرانجام از ايشان هم جلو زد. وقتي او در اين زمينه ها تعليم و تربيت كافي يافت به طبقه ي جوانان هيژده تا بيست ساله درآمد ، و در ميان ايشان با تلاش و كوشش در همه ي تمرين هاي اجباري ، با ثبات و پايداري ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردايش از استان انگشت نما گرديد. »

زندگي کوروش جوان  بدين حال ادامه يافت تا آنكه يك روز اتفاقي روي داد كه مقدر بود زندگي او را دگرگون سازد ؛  : « يك روز كه کوروش در ده با ياران خود بازي مي كرد و از طرف همه ي ايشان در بازي به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پيشآمدي روي داد كه هيچكس پي آمدهاي آنرا پيش بيني نمي كرد.  کوروش بر طبق اصول و مقررات بازي چند نفري را به عنوان نگهبانان شخصي و پيام رسانان خويش تعيين كرده بود. هر يك به وظايف خويش آشنا بود و همه مي بايست از فرمانها و دستورهاي فرمانرواي خود در بازي اطاعت كنند. يكي از بچه ها كه در اين بازي شركت داشت و پسر يكي از نجيب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبري از کوروش خودداري كرد توقيف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعي جاري در دربار پادشاه اكباتان شلاقش زدند. وقتي پس از اين تنبيه ، كه جزو مقررات بازي بود ، ولش كردند پسرك بسيار خشمگين و ناراحت بود ، چون با او كه فرزند يكي از نجباي قوم بود همان رفتار زننده و توهين آميزي را كرده بودند كه معمولاً با يك پسر روستايي حقير مي كنند. رفت و شكايت به پدرش برد. آرتمبارس كه احساس خجلت و اهانت فوق العاده اي نسبت به خود كرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانيد و از اهانت و بي حرمتي شديد و آشكاري كه نسبت به طبقه ي نجبا شده بود شكوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ي او را به حضور طلبيد و عتاب و خطابش به آنان بسيار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « اين تويي ، پسر روستايي حقيري چون اين مردك ، كه به خود جرئت داده و پسر يكي از نجباي طراز اول مرا تنبيه كرده اي؟ » کوروش جواب داد: « هان اي پادشاه ! من اگر چنين رفتاري با او كرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه هاي ده مرا به عنوان شاه خود در بازي انتخاب كرده بودند ، چون به نظرشان بيش از همه ي بچه هاي ديگر شايستگي اين عنوان را داشتم. باري ، در آن حال كه همگان فرمان هاي مرا اجرا مي كردند اين يك به حرفهاي من گوش نمي داد. »

استياگ دانست كه اين يك چوپان زاده ي معمولي نيست كه اينچنين حاضر جوابي مي كند ! در خطوط چهره ي او خيره شد ، به نظرش شبيه به خطوط چهره ي خودش مي آمد. بي درنگ شاكي و پسرش را مرخص كرد و آنگاه ميتراداتس را خطاب قرار داده بي مقدمه گفت : « اين بچه را از كجا آورده اي؟ ». چوپان بيچاره سخت جا خورد ، من من كنان سعي كرد قصه اي سر هم كند و به شاه بگويد ولي وقتي كه استياگ تهديدش كرده كه اگر راست نگويد همانجا پوستش را زنده زنده خواهد كند ، تمام ماجرا را آنسان كه مي دانست برايش بازگفت.

استياگ بيش از آنكه از هارپاگ خشمگين شده باشد از کوروش ترسيده بود. بار ديگر مغان دربار و معبران خواب را براي رايزني فراخواند. آنان پس از مدتي گفتگو و كنكاش اينچنين نظر دادند : « از آنجا اين جوان با وجود حكم اعدامي كه تو برايش صادر كرده بودي هنوز زنده است معلوم مي شود كه خدايان حامي و پشتيبان وي هستند و اگر تو بر وي خشم گيري خود را با آنان روي در رو كرده اي ، با اين حال موجبات نگراني نيز از بين رفته اند ، چون او در ميان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبير گشته است  و او ديگر شاه نخواهد شد به اين معني كه دختر تو فرزندي زاييده كه شاه شده.  بنابرين ديگر لازم نيست كه از او بترسي ، پس او را به پارس بفرست. »

تعبير زيركانه ي مغان در استياگ اثر كرد و کوروش به سوي پدر و مادر واقعي خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ي تازه اي از زندگي خويش را آغاز نمايد. دوره اي كه مقدر بود دوره ي عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

شما ساخته  |   نگاره  |   شعر  |   آموزش   |   ارتباط با ما  |   صفحه اصلي

 

ramteeen.2006